از چی میترسم..............

از سوسک میترسیم از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمیترسیم !

از عنکبوت میترسیم از این که تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمیترسیم !

از خفاش شب میترسیم از شبی که افکارمون خفاشی میشه نمیترسیم !

از خوب سرخ نشدن سبزی قورمه میترسیم از سرخ کردن آدما از خجالت نمیترسیم !

از دیر جوش اومدن آب برای چای میترسیم از جوش آوردن خون آدما نمیترسیم !

از لولو خور خوره های تو فیلم ها میترسیم از هیولای نفس نمیترسیم !

از تاریکی میترسیم از خاموش کردن آخرین شمع تو تاریکی نمیترسیم !

از گم کردن سکه هامون میترسیم از یه سکه پول کردن دیگران نمیترسیم !

از سرماخوردگی میترسیم از سر خورده کردن دوستامون نمیترسیم !

از شکستن لیوان میترسیم از شکستن دل آدما نمیترسیم!

رنج تلخ............

رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم تا دوست را به ياري نخوانيم،
 براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند.
طعم توفيق را مي چشاند.
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن
و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است.
در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند ياد "تنهايي" را در سرت زنده ميكند .
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است .
" تنها" بودن ، بودني به نيمه است
و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم.

غم هجران...............؟؟؟؟

 
 
 
 

بگو آیا به یاد من دمی سرمی کنی یانه

 

توهم یادی زپرواز کبوتر می کنی یانه

 

دل من تشنه وخواهان یک جرعه نگاه توست

 

مرا درشهر چشمانت شناورمی کنی یانه

 

هزاران بارگفتم دوستت دارم عزیز دل

 

بگو احساس قلبم راتو باورمی کنی یانه

 

تمام شعرهای سبزنارنجی برای توست

 

غزل های مرا آیا تو ازبر می کنی یانه

 

دمی غافل نبودم ازخیال خاطرت آری

 

تو هم آیا به یاد من دمی سرمی کنی یانه

 

نوشتم نام زیبای تورا برصفحه قلبم

 

تو آیا اسم من را ثبت دفتر می کنی یانه

 

وحرف آخرمن این که شبهای سیاهم را

 

به مهتاب نگاه خود منور می کنی یانه

نگاه..............

 

عشقم را انکار نمی کنم

در گوشه قلبم چه می گذرد

 

عقلم به این گوشه و آن گوشه میرود و می آید

عشق تو مثال زدنی است

در جستجو است می رود و بر میگردد

از حال خودم شکایت دارم

در قلبم جراحتی شدید دارم

شاید کسی دردم را متوجه نشود

از دستم کاری ساخته نیست

آه ه ه ه دردها در من پیدا می شوند

چرا در نهایت تمام حکایت های تلخ برای من است

آیا می توانم با چنین رفتن ها و بر گشتن هایت خو بگیرم

از عشقت نصیبی نبرده ام

اما آنرا انکار نمی کنم

آیا این سودای تو پایان پذیر است

از عشقت نصیبی نبرده ام

اصرار نمی کنم که بمانی

ببین که عمرهایمان چگونه می گذرد

نگاه.............

چه کسی اهمیت می دهد؟ نگاهی در امتداد کوچه ،  چشم به راه سفر کرده ای باشد؟

چه کسی اهمیت می دهد؟ گریه های شبانه کودکی ، در انزوای آن شب شوم مردابی از اشک آفریده باشد؟؟

چه کسی اهمیت می دهد؟ میان من و پنجره بسته ..چه رازی نهان است.. و آن سایه ، از کنار میله های سبز خانه برای ابد رفته است

چه کسی اهمیت می دهد ؟ اتاقک ویران شده روزگاری جایگاه سایه بوده است و راز پنجره

بسته میله های سبز ، اتاقک ویران و دری که به سوی هیچ برای ابد میان من و آن باقی ، خواهد ماند.

                                چه کسی اهمیت میدهد؟؟؟؟

معرفت............

وقوع یک ستیز از عقل واحساس 

شروع تازه یک جنگ حساس

همان جنگ میان عشق و نفرت

به پیکار دل و مهر و محبت

به امید نواعشق وترانه

بشدراهی زبیداد زمانه

به سودای چراغ وشمع روشن

 بدنبال دلش بود از یه روزن

به ناگه لیلی خود را چنین یافت

ز مهرش در دل خود مهجبین ساخت

به دور از عقل بر احساس شد خم

که حس عشق اوراگشت مرهم

از عشق او دوچشمش کور گردید

به شیدایی لیلا عشق ورزید

زمانه بازی خود کرد آغاز

به شمع روشن شب گشت دمساز

یقین بر عشق لیلی داشت با شوق

صدای او شنیدی با هزار ذوق

ز او صدها محبت صد ترانه

زلیلی عشوه و نازو بهانه

چو لیلی از نگاهش سیر گردید

ز عشق تشنه اش دلسیر گردید

برید از او به یک دم با بهانه

رهایش کرد در جور زمانه

عجب خوابی عجب رسم و مرامی

عجب عشق و عجب مهر ودوامی

بشد ویران ز پی کاشانه او

مگر خواب عجل شیرین کند افسانه او

 

نامه...............

+ نوشته شده

عشق................

 

زمین سرد.................

خدا گفت: زمین سردش است چه کسی می تواند زمین را گرم کند ؟
لیلی
گفت: من
خدا شعله ای به او داد ، لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت ، سینه اش آتش گرفت ، خدا لبخند زد ، لیلی هم .
خدا گفت:
شعله را خرج کن ، زمینم را به آتش بکش ، لیلی خودش را به آتش کشید ، خدا سوختنش را تماشا می کرد ، لیلی گر، می گرفت ، خدا حظ می کرد .
لیلی
می ترسید ، می ترسید آتش اش تمام شود ، لیلی چیزی از خدا خواست ، خدا اجابت کرد .
مجنون
رسید ، مجنون هیزم آتش لیلی شد ، آتش زبانه کشید ، آتش ماند زمین خدا گرم شد .
خدا گفت:
اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود .
لیلی گفت: کاش مادر می شدم مجنون بچه اش را بغل می کرد .
خدا گفت: مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ، تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی .
 
 
 
 

تنهایی تو.........