وقوع یک ستیز از عقل واحساس 

شروع تازه یک جنگ حساس

همان جنگ میان عشق و نفرت

به پیکار دل و مهر و محبت

به امید نواعشق وترانه

بشدراهی زبیداد زمانه

به سودای چراغ وشمع روشن

 بدنبال دلش بود از یه روزن

به ناگه لیلی خود را چنین یافت

ز مهرش در دل خود مهجبین ساخت

به دور از عقل بر احساس شد خم

که حس عشق اوراگشت مرهم

از عشق او دوچشمش کور گردید

به شیدایی لیلا عشق ورزید

زمانه بازی خود کرد آغاز

به شمع روشن شب گشت دمساز

یقین بر عشق لیلی داشت با شوق

صدای او شنیدی با هزار ذوق

ز او صدها محبت صد ترانه

زلیلی عشوه و نازو بهانه

چو لیلی از نگاهش سیر گردید

ز عشق تشنه اش دلسیر گردید

برید از او به یک دم با بهانه

رهایش کرد در جور زمانه

عجب خوابی عجب رسم و مرامی

عجب عشق و عجب مهر ودوامی

بشد ویران ز پی کاشانه او

مگر خواب عجل شیرین کند افسانه او