تو بمان.............

![]()
![]()
همه می پرسند:
چیست در زمزمهء مبهم آب ؟
چیست در همهمهء دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند ،
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خندهء جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری؟!
- نه به ابر
- نه به آب
- نه به برگ
- نه به این آبی آرام بلند
- نه به این خلوت خاموش کبوترها
- نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم .
من، مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینهء کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پایندهء هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونهء گل
همه را می شنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم !
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هرحال که باشم به تو می اندیشم .
تو بدان این را ، تنها تو بدان !
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان !!
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند !
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصهء ابر و هوا ر ا تو بخوان .
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعهء جانم باقیست
آخرین جرعهء این جام تهی را تو بنوش !!
