سفره خالی....

یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دورهگرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم، جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری، کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید، بغضش شکست
اوّل ماهست و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت، ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون پرید
گفت"آقا سفره خالی میخرید؟
+ نوشته شده در شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۶ ب.ظ توسط ب- رامک
|