خلوتگاه راز...
یک شبی مجنون به خلوتگاه راز با خدای خویش می کرد راز
ای خدا من را تو مجنون کرده ای در غم لیلی دلم خون کرده ای
گاه مجنون را پریشان می کنی گاه لیلی را خرامان می کنی
درد هرکس را طبیبی داده ای رنج هرکس را نصیبی داده ای
ای خدا آخر طبیب من کجاست مردم از حسرت نصیب من کجاست
گه ندا آمد که ای شوریده حال هرچه می خواهی در این درگه بنال
کار لیلی نیست آن کار من است حسن خوبان عکس رخسار من است
+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۸۸ ساعت ۱۱ ق.ظ توسط ب- رامک
|