وسط یه بیابون خشک و گرم یک گل سرخ زندگی میکرد که از تنهایی و گرما

 دیگه کم کم داشت پژمرده میشد و از بین میرفت .

 تا اینکه روزی رهگذری که داشته از اونجا رد میشده چشمش به گل سرخ میفته

 و کمی بهش آب میده ، دیگه از اون روز به بعد رهگذر برای گل سرخ آب میبرد

و کمی کنارش می نشست ، روزی گل سرخ به رهگذر میگه تو که اینقدر من رو

 دوست داری خوب منو پیش خودت ببر که همیشه کنار همدیگه باشیم.

 رهگذر کمی فکر میکنه و میگه : نمی تونم تو رو ببرم اونجایی که زندگی

 میکنم ، آخه اونجا جایی برای رشد تو نیست .

 گل سرخ خیلی غمگین میشه و  ....

 رهگذر به گل سرخ میگه : ناراحت نباش ، هر روز میام پیشت میشینم و تا اونجا

 که میتونم نمی زارم تنها باشی .

 از اون روز خیلی گذشته و رهگذر و گل سرخ هر روز بیشتر به همدیگه نزدیک

میشن ...

 تا جایی که اگه گل سرخ یک روز رهگذر رو نبینه ... گلبرگاش میریزه و خودش

 هم پژمرده میشه