بنام خداوند مهر

دیشب در مبان انبوه سکوتی که تنهاییم را پر کرده بود به کودکی هایم بازگشتم !

دویدن ها و نرسیدن ها ... اشکها و لبخندها ... دست نوازش پدر ... گرمی آغوش مادر

دعواهای کودکانه با خواهر کوچکترم و همان رجزخوانی ها برای برادربزرگم

یاد آن شعرای حافظ و امید مادر که همیشه می گفت :

تا شقایق زندست زندگی باید کرد !

بی صدا ... بی ریا ... لبخندی گوشه لبم نقش می بندد و من از دیدنش بی نصیب .

لبخند کمرنگترشد و من تازه توانستم آن را حس کنم ... کم کم بزرگ شدم و

در تمام لحظه های شلوغ بواقع من تنهاترین ثانیه ها را سوزاندم .

فریادی خاموش در عمق گلوی همیشه در بغض غرقم ! سکوت را می شکند

و اولین بلور... اولین اشک و هزارمین آه و صد افسوس .

خاطراتی از گذرم کنار رودخانه ... همان رودخانه ای که روزی شاعرکی در مدحش گفت :

آب را گل نکنیم ...

سکوت شیشه ای شب با هزارویکمین آه من شکست و من سوار بر قایق سهراب !

همان قایقی که روزی آنرا خواهم ساخت ... خواهم انداخت به آب !

پلکهایم را روی هم فشردم و همه احساس خفته ای که در سرازیری قلبم گم گشته بود

بیکباره فوران کرد و چشم بارانی شد !

اشک مثل سیل و آزاد ! انگار اشکهای خیس من هم برای آزادی از قفس چشم هایم . پلکهایم لحظه شماری می کرد .

یاد آن نغمه سهراب بخیر که عاشق می گفت :

قفسی خواهم ساخت ... می فروشم به شما ... تا با آواز شقایق که در آن زندانیست ...دل تنهایی خود تازه کنید.

خوب که فکر می کنم و به نتیجه ای که نمی رسم ... شاید دیوانه ... شاید مستانه ...

 شاید عاشقانه ! نگاهم را به نقطه ای می دوزم و زمزمه می کنم حتما خدا در همین نقطه ایست که من به آن زل زده ام و چشمهایم گریان .

یاد آن شعر بخیر :    بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر باشد !