گوشه ای دور از همه گلها شقايقی روييده بود ! هر روز همهمه ی گلها باغ را
پر از شور و نشاط ميکرد و پروانه ها مست از عطر گلها به گشت و گذار مشغول
 بودن و باغبون هر روز به گلها سلام ميداد و برای شادابی آنها تلاش ميکرد ! يه
 روزی که باغبون چشمش به شقايق افتاد با حيرت گفت تو اينجا !؟
 شقايق گفت : دشت خانه ی من است
 چی شد که اينجام نميدونم ...
باغبون گفت بيا بريم تو را با بقيه آشنا کنم بيا
شقايق گفت نه ،  شايد دعاهام مستجاب بشه و برگردم دشت 
 همونجايی که شقايق ها هميشه عاشقن ...
 اينجا نفس کشيدن سخته ، غربت بيداد ميکنه
اينجا قلبهای يخی از خورشيد بيزارن
باغبون چشماش پر اشک شد و گفت :
يه روزی دوباره دشت خدا را می بينی با شقايق های هميشه عاشق
باغبون هر روز با گلای باغ می گفت و می خنديد و پروانه ها هر روز با گلی
راز و نياز ميکردن و شقايق نظاره گر دنيای گلها ...
يه روز باغبون وقتی ميخواست بره رو به گلها کرد و گفت چند وقتيست که
شادابی و طراوت در همه گلها نمی بينم شما ميدونيد که هر گلی تا وقتی به
شاخه ست زيبا و با طراوت است
دل به پروانه های رنگی و زيبا ندهيد ، که هر روز با بوی گلی مست ميشود
هر روز غنچه ای گل ميشود و پروانه ای دوباره عاشق ...
شايد پروانه ای متولد شود که تو را از ميان هزاران گل بخواهد حتی روزی
که هزاران غنچه گل شود
باز هم از عطر و رنگ و بوی تو مست شود ...
شايد پروانه ای عاشقی بياموزد وقتی همه جا گل باشد ، اما او يک گل مهمان
هميشگی قلبش کند ...
باغبون گفت و گفت و رفت ، گلها  به حرفش خنديدن و باور نکردن ، اما چند روز
بعد باغبون وقتی وارد باغ شد ! بغض راه گلويش را بست
گلها همه از بيوفايی پروانه ها پرپر شده بودن 
 شقايق با رويای دشت جان داده بود